داستان عشق جوان کارگر به گوهرشاد خاتون

به گزارش گناه شناسی گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می‌خواست در کنار حرم امام رضا (علیه السلام) مسجدى بنا کند. 

به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته‌ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند. بر آن‌ها بار سنگین نزنید و آن‌ها را اذیت نکنید. اما من مزد شما را دو برابر مى دهم.. 





ادامه مطلب ...

[ جمعه 20 شهریور 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

توبه نصوح در قرآن + داستان

خداوند منان در سوره تحریم : آیه 28 به بندگانش امر مینماید که توبه نصوح کنید:

یااَیهَا الذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی اللّهِ تَوْبَةً نصوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یکفِّرَ عَنْکمْ سَیئاتِکمْ

 ای کسانی که ایمان آوردید، به سوی خداتوبه کنید، توبه ای نصوح، امید است پروردگارتان گناهانتان را ببخشد.

ترجمه آیه به نظم

الا مومنان چون به یکتا اله     بخواهید توبه کنید از گناه

نمایید توبه به اخلاص تام     خلوصی برازنده آن مقام

بود آنکه مخفی بدارد خدا    گناهی که کردید روی خطا

درآرد خداتان به باغ جنان    که جویست ز یر درختان آن

معنی نصوح در روایات

 رسول خدا (صلی الله تعالی علیه و آله ) در معنى نصوح فرمود:

اَنْ یَتُوبَ التّائبُ ثُمَّ لایَرْجِعُ فى ذَنبٍ کَما لایَعُودُ الْلَّبَنَ اِلَى الضَّرْع .

توبه کننده هرگز به گناه باز نمى گردد چنانچه شیر به پستان باز نمى گردد.[1]

آقا امام صادق (علیه السلام ) هم در تفسیر، واژه نصوح را چنین فرموده اند :

هَوَ الذَّنْبُ الذّى لایَعُودُ فیهِ اَبَدا .

آن گناهى است که بنده هرگز به آن باز نگردد.[2]

آقا امام هادى (علیه السلام ) در معنى نصوح فرمود:

اَنْ یَکُونَ الباطِنَ کالطّاهِر وَ اَفضَلُ مِنْ ذلِک .

توبه نصوح آن توبه ایست که باطن انسان مانند ظاهر و بهتر از ظاهر باشد.[3]

 

4 وجه در تفسیر توبه نصوح از زبان علامه مجلسی ره

مرحوم علامه مجلسى رضوان الله تعالى علیه در شرح کافى در معنى توبه نصوح چند وجه از مفسرین نقل نموده .

1. توبه خالص و پاک براى رضاى خدا یعنى فقط به منظور مخالفت امر خدا از گناه پشیمان شده باشد نه از ترس جهنم یا طمع به بهشت باشد (زیرا پشیمانى از گناه براى ترس از دوزخ توبه نیست .)

2. توبه اندرز بخش که مردم را بمانند خود تشویق کند یعنى حال او در توبه طورى باشد که آثار توبه او را ببینند و به توبه مایل شوند و با این عمل خود دیگران را نصیحت کرده و به توبه کردن دلالت و راهنمائى نموده یا اینکه توبه اندرز کننده صاحبش باشد یعنى گذشته خود را اصلاح نماید و از هر گونه گناه کنده شود و تا آخر عمر پیرامون هیچ گناهى نرود.

3. توبه رفو کننده (از نصاحت بمعنى خیاطت باشد) یعنى توبه اى که بوسیله آن هرچه از پرده دیانت پاره شده است دوخته شود و توبه کننده را با اولیاء خدا و دوستان او به هم گرد آورد.

4. نصوح صفت توبه کننده مى باشد یعنى توبه شخص که نصیحت کننده خودش باشد به آن توبه به این معنى که بر وجه کامل توبه کند که تمام آثار گناه را از دل ریشه کن سازد به وسیله اینکه خود را در توبه ریاضت آب کند (یعنى با ریاضت هر گناهى که با بدن کرده و گوشت بدنش از گناه روئیده آب کند) و تیرگى گناهان را از آن بزداید و به پرتو حسناتش بیارآید.

 

 





ادامه مطلب ...

[ جمعه 12 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

عابد بی حیا

عابد بی حیا
روزی روزگاری، مرد عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند.
بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: «امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.»
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد. آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد و جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: «ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟»
به اذن خدای عز و جلٌ، سگ به سخن آمد و گفت: «من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ خانه این مرد هستم. شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم. شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم. شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم. تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد. یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی. مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.




[ جمعه 15 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

خانه سالمندان

خانه سالمندان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است ...




[ جمعه 15 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

اسم عظم ...

اسم عظم ...

مردی از دیوانه ئی پرسید

اسم اعظم خدا را می دانی
دیوانه گفت :
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟
دیوانه گفت :
در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است ...

مصیب نامه عطار // عطار نیشابوری




[ جمعه 15 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

بز شما چیست؟

بز شما چیست؟ ؟؟؟

💜روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد
و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد... مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.

 




[ پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

گيرنده ميخواهد

گيرنده ميخواهد

در قم سيد بزرگواري بود و چاپخانه داشت! 
از خواص علامه طباطبايي و محرم سر ايشان بود. اين سيد داراي معنويات و حالات بالا و اهل كتمان بود. روزي در منزلش ما را دعوت كرد. 
بنده با شخص ديگري خدمتش رسيدم. در ضمن صحبت، به پهناي صورت اشك ميريخت.
قضيه اي ازعلامه طباطبايي (رضوان الله عليه) نقل كرد گفت: روزي با آقا كار داشتم رفتم در منزل ايشان؛ هر چه در زدم و منتظر ماندم كسي نيامد، معلوم شد كسي در منزل نيست. 
ناگهان صدايي در گوشم گفت: در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو! كسي هم در كوچه و اطراف من نبود...

با خودم گفتم: ميروم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم اين صدا هم پي ميبرم! 
با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم؛ ديدم ايشان در ميان قبرها در حال قدم زدن هستند. من خودم را آماده كرده بودم كه تا ايشان را ديدم قضيه اين صدا را به ايشان بگويم حتي اگر ترديد كردند قسم بخورم! 
همين كه خواستم مطلب را بگويم فرمودند: دست و پايت را گم نكن، از اين صداها زياد است، گيرنده ميخواهد!



 (عنايت حضرت رضا (عليه السلام

در مشهد طلبه اي بوده چهارده پانزده ساله، در سختي و تنگدستي به سر ميبرده است. 
روزي گرسنگي بر او غلبه ميكند، مدتي چيزي نخورده بوده، كاري هم از دستش بر نميآيد. به حالت ضعف شديد ميافتد. با خود ميگويد: حال كه بناست بميرم، بروم حرم و در آنجا بميرم.
با نهايت سختي و دست به ديوار، خود را به حرم رسانده ميافتد. 
ميگويد: مدتي گذشت، خادم آمد گفت: بلند شو، ميخواهيم در را ببنديم! 
با سختي فراوان خودم را به حجره رساندم، در بسته بود. 
قبل از اين كه در را باز كنم، از پشت شيشه نگاه كردم، ديدم ميوه غيرفصل در حجره است! خدايا، در حجره قفل است، اينها از كجاست؟!
رفتم داخل اتاق، مقداري از آن را خوردم، ناگهان ديدم پرده ها كنار رفت، حجابهاي ملكوتي برطرف شد! 
خلاصه ميرسد به جايي كه مرجع عاليقدر زمان حضرت آيت الله العظمي بروجردي (رضوان الله عليه) ايشان آن موقع جواني بيست و دو، سه ساله بود، گاهي كه برخورد ميكردند، با اشتياق احوالپرسي ميكردند و ميفرمودند: آقاي آشيخ علي خدمت نميرسيم! 
و او در جواب ميگفت: ان شاء الله خدمت ميرسم! (يعني آيت اله بروجردي نهايت توجه و عنايت را به او داشتند و در نظرشان بسيار جليل القدر بود).




[ پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

داستانی در مورد عاقبت خلوت با نامحرم و نگاه آلوده

در روایات از زن به دام شیطان[1] تعبیر شده که به وسیله آن مردان مؤمن را گرفتار می‌کند!

و همچنین در روایات آمده که در جایی که دو نفر نامحرم خلوت کنند نفر سومشان شیطان است و آنقدر وسوسه می‌کند تا به گناه آلوده شوند[2]

و نیز در جایی دیگر آمده است که نگاه آلوده تیری است از تیرهای شیطان[3]!

 





ادامه مطلب ...

[ جمعه 25 اردیبهشت 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه