شهیدحججی

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  به

مناسبت شهادت شهید سرافراز و شجاع مدافع حرم،شهید محسن حججی ،استاد مدرسه علمیه فاطمه الزهرا س کنگان ،کبری درویشی متن ادبی زیر را به نگارش در آورد

 




ادامه مطلب ...

[ پنجشنبه 06 مهر 1396 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

استقبال ایرانیان از شهید حججی، رسانه‌های ضد انقلاب را عصبانی کرد

 

محسن حججی

همانطور که قابل پیش بینی بود، این استقبال باشکوه، عصبانیت رسانه‌های ضد انقلاب را در پی داشت. گویی هر آنچه برای به انزواکشیدن و به فراموشی سپردن فرهنگ ایثار، مقاومت و شهادت رشته کرده بودند، پنبه شد.

سرویس سیاست مشرق - روزانه می‌توان از لابه‌لای گزارش‌ها و عناوین خبری رسانه‌های مکتوب و حتی غیر مکتوب، نکات قابل‌توجهی استخراج کرد؛ موضوعاتی که می‌تواند برای مخاطبین قابل‌استفاده و محوری برای تحلیل باشد.

** استقبال باشکوه مردم ایران از شهید محسن حججی، رسانه‌های ضد انقلاب را عصبانی کرد

در روزهای اخیر شهرهای مشهد، تهران، اصفهان و نجف آباد میزبان پیکر مطهر شهید مدافع حرم، پاسدار رشید اسلام محسن حججی بود. مردم قدرشناس کشورمان در استقبالی بی نظیر، زیر آفتاب سوزان، پیکر مطهر شهید را همچون نگینی در اقیانوس خود در آغوش گرفتند.





ادامه مطلب ...

[ پنجشنبه 06 مهر 1396 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

تبعید


 میخواهد
 شوم
به  ِشما !
وُفــور ِ  بود !
 ...
 ...
 ...
 ...




[ دوشنبه 16 اسفند 1395 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

زیارت اربعین در کلام شهید سید مرتضی آوینی

 

photo_2016-11-10_14-31-19.jpg



[ پنجشنبه 20 آبان 1395 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

شهدا گاهی نگاهی

دنیازده شده ایم

گیر افتاده ایم میان

زَرق و برقِ این زمین خاکے

و تو اي شهید چه آسوده خاطرگذشتے

ازاین زمین خاکےو آسمانے شدے

photo_2016-11-04_23-30-37.jpg



[ شنبه 15 آبان 1395 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حسین فهمیده

برخی اصلاح طلبان دوست ندارند حسین فهمیده ها الگوی جوانان باشند...

افسران - برخی اصلاح طلبان دوست ندارند حسین فهمیده ها الگوی جوانان باشند...



[ یکشنبه 09 آبان 1395 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

به یاد مادران شهدا

بسم الله الرحمن الرحیم

حجاب ارزش انسان را بالا میبردچه برای مرد چه برای زن
بهترین وسیله برای حفظ حجاب چادر استاین واقعیت است و کسی نمیتواند ان را انکار کند
امروز که خود را مدرن میگرمیادم باشد که از دامن این مادر چادری فرزندی برای دفاع به بار امد…

 

 

79176

 





ادامه مطلب ...

[ پنجشنبه 22 مرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

عارفانه‌های خواندنی يک مادر و فرزند

 

شهید

 

از آن روزهايي سخن مي گفت که فرزندش محمد، دوباره هواي سفر به جبهه ها را در سر داشت و مي‌خواست به هر شکل ممکن رضايت مادر را براي رفتن دوباره به اين سفر جلب کند. مادر دلش راضي نمي شد، از پسر اصرار و از مادر مخالفت. اما در نهايت دل مادر طاقت نياورد که اشک هاي پسر را تحمل کند و به اين سفر رضايت داد …

اين بخشي از حرف هايي است که مادر شهيد «محمد علي توسلي» در بيان خاطراتش به زبان مي آورد. خاطراتي که رويا حسيني، معاون تحقيق و پژوهش اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس استان در اختيار ما قرار داده که اينک پيش روي شماست.

 





ادامه مطلب ...

[ پنجشنبه 22 مرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

صیاد شیرازی شهادت را از قنوت هایش گرفت

زندگی با علی زندگی راحتی نبود سخت بود، ولی به سختیش می ارزید. خیلی وقت نمی کرد که در خانه درکنار من و بچه هایش باشد، اما وجودش، مهربانیش، ایمانش و قدرشناسیش.به ما آرامش می داد.

صیاد

 

 





ادامه مطلب ...

[ پنجشنبه 22 مرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

نامدارترین خلبان جهان کیست؟

شهید علی اکبر قربان شیرودی یکی از برترین خلبانان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی بود. علی اکبر در غائله کردستان داوطلبانه به این منطقه شتافت و در مقابل گروه‌های ضد انقلاب به مبارزه پرداخت. در همین دوره و در سن 24 سالگی به دلیل فداکاری‌های کم نظیر و تحرکات فوق العاده اش به عنوان فرمانده خلبانان هوانیروز انتخاب شد.

 
 
 
13930208000287_PhotoL
 
 




ادامه مطلب ...

[ پنجشنبه 22 مرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

زندگینامه سپهبد علي صياد شيرازي

زندگینامه سپهبد علي صياد شيرازي

تولد : 4 خرداد 1323 - درگز
تحصيلات : ليسانس علوم نظامي
مسئوليت : جانشين رييس ستاد كل نيروهاي مسلح
شهادت : 21 فروردين 1378 تهران
بهانه پرواز : ترور به وسيله منافقين كوردل
مزار : تهران بهشت زهرا (س)

در مسير زندگي « از زبان شهيد »
هدف ؛ انقلابي در داخل ارتش بود

در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ، من در بازداشت بودم . درست در آستانة پيروزي انقلاب دستگير شدم . آن روزها در دانشكدة توپخانة پادگان اصفهان تدريس مي كردم . چون مدتي در امريكا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي كردم . در آن اوضاع و احوال ارتش طاغوت ، كارهايي مثل خواندن نماز يا گرفتن روزه ، زود به چشم فرماندهان مي آمد و به آن حساسيت نشان مي دادند . براي همين من هم كه داراي روحية مذهبي بودم ، هميشه در نظر آنان يك نيروي مشكوك محسوب مي شدم . البته در آن ايام ، ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي داشتم ؛ ولي چون فرماندهان مدركي عليه من نداشتند ، نمي توانستندكاري بكنند ؛ ولي هر لحظه منتظر بهانه اي بودند . من در تهران و اصفها ن با نيروهاي انقلابي ارتش ؛ مانند شهيد يوسف كلاهدوز، شهيد اَقارب پرست ، شهيد دكتر حسن آيت ارتباط داشتم و از همين طريق با بيت حضرت امام در خارج از كشور در تماس بوديم . هدف ما اين بود كه انقلاب را به داخل ارتش بكشانيم ؛ به همين دليل با افرادي كه از جرأت كافي برخوردار و داراي روحيه اي انقلابي بودند ، جلساتي تشكيل مي داديم و آنان را به تشكيلات خودمان وصل مي كرديم . در آن جلسات ، اعلاميه هاي حضرت امام و مواضع انقلابي ايشان را شرح مي داديم . سعي مي كرديم در كساني كه روحية انقلابي ندارند، زمينة اين كار را ايجاد كنيم .


بايد نظم را حفظ مي كرديم
در شب 22 بهمن 1357 ، روز سوم بازداشتم ، در دفتر دژباني بودم كه از راديو ، صداي انقلاب را شنيدم. اصلاً فكرش را نمي كردم كه انقلاب اين همه سرعت بگيرد . تا صبح در تب و تاب پيروزي انقلاب بودم . اشتياقي آتشين ، سراپاي مرا فراگرفته بود . احساس مي كردم طلوع آفتاب آن روز با روزهاي ديگر تفاوت زيادي دارد .
صبح ، تعدادي از افسران و درجه داران به طرف اتاق من آمدند . آن ها با عزت و احترام ، مرا از آنجا بيرون آوردند .
اوضاع پادگان كاملاً فرق كرده بود . نظمي كه ديشب حاكم بود به هم خورده و سربازها بيرو ن ريخته بودند و تظاهرات مي كردند .
اولين چيزي كه به ذهن من رسيد ، اين بود كه از به هم ريختن و قلع و قمع پادگان جلوگيري كنم . بايد پادگان را براي خدمت به انقلاب ، حفظ مي كرديم . نبايد مي گذاشتيم اموال آن چپاول شود .

29.jpg

آغاز دوستي دو شهيد
درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، دركردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد كه توجه همة مردم ايران را به خود جلب كرد . گروهك هايي كه در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خود مختاري از ناآگاهي مردم سوء استفاده كردند و گوشه اي از مملكت را به آشوب كشاندند . با اوج گيري اين تحركات ، گروه هاي مردم هم براي در هم شكستن توطئة ضد انقلاب ، به آن سوشتافتند . مردم اصفهان نيز ساكت ننشستند وگروههايي را به آن جا فرستادند . يك روزخبر ناگواري رسيد كه پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان در 12 كيلومتري سردشت در روستايي به نام« داش ساوين » به وسيلة ضد انقلاب كمين خورده و همگي به شهادت رسيده اند . اين ماجرا مثل بمبي اصفهان را تكان داد . قرار شد از طرف استاندار به كردستان برويم . ما به شهيد دكتر چمران كه وزير دفاع بود ، معرفي شديم .
در سردشت دكتر چمران ما را نسبت به اوضاع و احوال كردستان توجيه كرد . جالب تر از همه ، روحيات خودش بود . او با اين كه معاون نخست وزير و وزير دفاع بود ، لباس چريكي به تن كرده و يوزي به دست ، پيشاپيش چهل ، پنجاه نفر پاسدار و نيروي داوطلب در سخت ترين شرايط نبرد ، حضور داشت . به منطقة عملياتي اعزام شديم . طي هفده روز كه در كردستان بوديم ، در نُه عمليات شركت كرديم . در همان روزهاي اول مأموريت هايمان كه روياروي ضد انقلاب درآمديم ، با عنايت حق ، ضربه شست خوبي را به دشمن نشان داديم . دكتر از روش كار من و راهنمايي هايم خوشش آمده بود . از سرگذشتم پرسيد و با هم بيشتر آشنا شديم . از همين جا بود كه پيوند قلبي من با او آغاز شد . از همين جا ما دو تا برادر و دوست شديم . او در هر سخنراني كه در مساجد مي كرد، از كار ما به عنوان يك حماسه ياد مي كرد .

از كار بركنار شدم چون ...
چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم جهت پاره اي از گزارش هاي منطقة غرب به تهران رفتم . من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شركت مي كردم . آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصركاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شركت كرده بودند . مشاوران بني صدر (رييس جمهور وقت) شروع به بدگويي دربارة قرارگاه عملياتي غرب كردند . گزارش همة آن ها سر تا پا دروغ بود . با حرف هاي دروغي كه مي زدند ، كنترل از دست ما خارج مي شد . بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد . متأسفانه به حرف بچه هاي سپاه هم گوش نمي كرد و بي اعتنا بود . دلم از جلسه خون شده بود . حرف هاي مشاوران بني صدر بد جوري ناراحتم كرده بود . آنان را آن قدر پست مي دانستم كه نمي توانستم در برابرشان دفاعي كنم . از همان جا بود كه همة اميدم از بني صدر (به عنوان رييس جمهوري) قطع شد . آن روز در آنجا جمله اي گفتم كه بعد ها ميان مسئولان مملكتي دهان به دهان گشت و معروف شد . اول دعاي امام زمان (عج) را خواندم . سپس گفتم :
آقاي رييس جمهور ! خيلي عذر مي خواهم كه اين صحبت را ميكنم . در جلسه اي به اين مهمي كه براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشكيل شده است ، يك بسم الله و يك آية قرآن خوانده نشد . من آنقدر اين جلسه را ناپاك و آلوده مي بينم كه احساس مي كنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود . چاره اي ندارم جز اينكه يك راست از اين جا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس كنم كه تزكيه و پاك شده ام . همة اينها بهانه بود تا فرمانده ي منطقة غرب را از من بگيرند و درست در شب بيست و نهم شهريور 1359 ( يك شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران از طرف بعث عراق ) به دستور آقاي بني صدر من از سمت خود ، بركنار شدم .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

دانشجوي گوشه گيري است !

دانشجوي گوشه گيري است ! 
(خاطره ای از سرلشكر خلبان عباس بابايي)


براي گذراندن دورة خلباني در آمريكا طبق مقررات دانشكده مي بايست هر دانشجوي تازه وارد به مدت دو ماه با يكي از دانشجويان آمريكايي هم اتاق مي شد .
ظاهراً هدف ، تسريع در يادگيري زبان انگليسي بود ؛ ولي همنشيني با جوان آمريكايي پرشور و شر، آن هم با بي بند و باري هاي اخلاقي و غربي ، براي شخصيتي مثل عباس خيلي آزار دهنده بود.


2-8-9-10-11-12-13.jpg

 

هم اتاقي او در گزارش به افسران ارشد پايگاه از ويژگي ها و روحيات عباس مي نويسد : 
« او ، فردي منزوي و در برخوردها ، نسبت به آداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است .
در طول شبانه روز بارها و بارها به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند (منظور نماز مي خواند و نيايش مي كند) و از نوع رفتار او بر مي آيد كه نسبت به فرهنگ غرب ، موضع منفي دارد و شديداً به فرهنگ و سنت ايراني پاي بند است »



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

چگونه تربيت كنيم ؟

خاطره ای از شهید صیاد شیرازی

چگونه تربيت كنيم ؟ 

هيچ وقت يادم نمي رود ، يك روز كفش هاي خودشان را كه واكس مي زدند ، كفش هاي مهدي ( پسر ارشدمان ) را هم واكس زدند. 
گفتم : چرا اين كار را كرديد؟ 
گفتند: من نمي توانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده ؛ 
چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد . مي خواهم كفش هايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم .


يك ارتباط سادة قلبي


من شايد از بچه هاي ديگر خانواده با پدرم بيشتر مأنوس بودم .
يادم مي آيد در زمان جنگ كه مشكلات درسي برايم پيش مي آمد و كسي نبود از او بپرسم ، از مدرسه تماس گرفتند و با مادرم در اين رابطه صحبت كردند . 
مادرم هم تلفني به پدرم اطلاع داده بود . وقتي فرداي آن روز به مدرسه رفتم ، مدير مدرسه گفت : پدر شما از منطقه تماس گرفته و خواسته مشكلات شما را حل كنند . 
براي همين هم گاهي اوقات از منطقه ، مشكلات درسي من را حل و پيگيري مي كرد .
گاهي من مسائل رياضي را از پشت تلفن براي او مي خواندم و او جواب آنها را به من می داد . آن سيم و آن تلفن در آن روزها پل ارتباطي قلب هاي ما بود .

30.jpg



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

پايان دورة خلباني

در پايان دورة خلباني :
(از زبان خود شهيد عباس بابايي)

خلبان شدن ما هم عنايت خداوند بود .
دورة خلباني ما در آمريكا تمام شده بود ؛ ولي به خاطر گزارش هايي كه در پروندة خدمتي ام درج شده بود ، تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند .

سرانجام روزي به دفتر مسئول دانشكده كه يك ژنرال امريكايي بود ، احضار شدم . 
ژنرال ، آخرين كسي بود كه مي بايستي نسبت به قبول يا رد شدنم در امر خلباني اظهار نظر مي كرد .
او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم . از سؤال هاي ژنرال مشخص بود كه دنبال بهانه مي گردد و نسبت به من ، نظر مساعدي ندارد . آبروي من و حيثيت حرفه اي من در گروی اين مصاحبه بود . بعد از دو سال دست خالي برگشتن ، برايم گران بود .

2-8-9-10-11-12-13.jpg

 

توي اين افكار بودم كه كسي داخل اتاق شد و ژنرال با او رفت .
با رفتن ژنرال ، من لحظاتي در اتاق تنها ماندم . به ساعتم نگاه كردم ؛ وقت نماز ظهر بود .
با خودم گفتم كاش در اينجا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم ! وقتي انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد ، گفتم هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست .
همين جا نماز را مي خوانم . به گوشه اي رفتم ، روزنامه اي پهن كردم و مشغول نماز خواندن شدم .
در همين لحظه ، ژنرال وارد اتاق شد ؛ 


ولي من نمازم را ادامه دادم . با خودم گفتم هر چه بادا باد ، هرچه خدا بخواهد همان مي شود .
نمازم كه تمام شد ، از ژنرال عذرخواهي كردم . او راجع به كاري كه انجام مي دادم ،
سؤال كرد كه گفتم : عبادت مي كردم . پس از توضيح من ، ژنرال سري تكان داد و گفت :
مثل اين كه همة اين مطالبي كه در پرونده ات هست مربوط به همين كارهاست .
بعد هم لبخندي زد و پرونده ام را امضا كرد . 
به احترام برخاست و دستم را فشرد و پايان دورة خلباني ام را تبريك گفت . آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم ، دو ركعت نماز شكر خواندم .

 




[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

او ، مردمي بود


او ، مردمي بود 
(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی)


همسر من ، تنها يك نظامي صرف نبود ؛ 
مردي در ابعاد گوناگون ، شخصيتي بود كه هر گروه او را ازخود مي دانست . 
بسيج ، ارتش ، سپاه و اقشار مختلف به قدري با او صميمي و مأنوس بودند كه او را به راستي از خود مي دانستند .
شهيد صياد ، شخصيتي بسيار مردمي داشتند . دوست داشتند هميشه با مردم باشند ؛ حتي در نماز جمعه كه شركت مي كردند ، هيچ وقت در جايگاه مسؤولين نمي نشستند و اغلب در جوار مردم قرار مي گرفتند .
نماز كه تمام مي شد ، حدود يك ساعت طول مي كشيد تا او برگردد و تازه مي فهميديم كه براي گوش دادن و گره گشايي به مشكلات مردم اين همه تأخيرداشته است .

31.jpg

هفته اي 24 ساعت ، در دانشكدة افسري معارف اسلامي تدريس مي كرد . ايشان نسبت به صلة رحم و رسيدگي به امور فاميل بسيار توجه داشت و اغلب مشكلات اطرافيان را حل مي كرد .
او به فكر تفريح و راحتي خود نبود و معتقد بود كه ما مسؤول هستيم و بايد به مشكلات ديگران رسيدگي كنيم .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

آدم ديگري شدم


آدم ديگري شدم 
(خاطره ای از سرلشكر خلبان عباس بابايي)

از وقتي كه به ياد دارم ، شخصي مغرور و بي بند و بار بودم . از ابتداي ورودم به خدمت نيروي هوايي ، سرپيچي كردن از دستورات ، بخشي از وجودم شده بود .
بگونه اي كه پس از بيست سال خدمت ، فقط يك بار ترفيع درجه گرفته بودم .
خلاصه به هيچ صراطي مستقيم نبودم . زماني كه « بابايي » فرمانده پايگاه هوايي اصفهان بود ، يك روز بعد از ظهر مست و لايعقل ، تلو تلو خوران به طرف خانه مي رفتم كه ناگهان بابايي و محافظش را در مقابلم ديدم . با خودم گفتم كارم ساخته است .

 

2-8-9-10-11-12-13.jpg

او ايستاد و احوال پرسي كرد ؛ ولي حرفي نزد .
آن شب را تا صبح به خود پيچيدم و عاقبت تحمل نكردم و فرداي آن روز ، پيش او رفتم و گفتم :


آمده ام كه معذرت خواهي كنم . او گفت : مهم نيست . من گفتم : آخر با اينكه ديروز مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرا ديديد ، چيزي نگفتيد .
بابايي حرف مرا قطع كرد و گفت :
برادر عزيز ! چيزي نگو . من علاقه اي ندارم راجع به كاري كه كرده اي حرفي بزني .
مي داني اگر مرتكب گناهي شوي و پس از ارتكاب ، آن را به ديگران بگويي ، مرتكب گناه بزرگتري شده اي ؟ 
تو پيش خداي خودت مسئولي . من كه هستم كه از عملت پيش من اظهار شرمساري مي كني ؟ 
اگر حقيقتاً از كردة خود پشيماني ، با خداوند عهد كن كه از اين پس عملت را اصلاح كني .
ديگر چيزي براي گفتن نداشتم . از آنجا كه خارج شدم ، احساس كردم از نو متولد شده ام .
آن ملاقات كوتاه ، آتشي بر جانم انداخت كه از آن روز به بعد سرنوشت مرا تغيير داد .
من از همانجا ، يك آدم ديگري شدم .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

طعم آسمان

طعم آسمان 
(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی)


آخرين ديدار ما ، سفر شلمچه بود كه به اتفاق خانواده براي بازديد از مناطق عملياتي جنوب رفته بوديم . در آنجا بود كه ايشان خيلي از شهادت حرف مي زد .
بسيجيان مثل پروانه دور پدرم ، حلقه زده بودند و عكس مي انداختند . با او صحبت مي كردند و خاطرات ايام جنگ را با هم مرور مي كردند . 
چيزي كه من در آن روزها در روحيات پدرم مشاهده مي كردم ، حالت وداع و خداحافظي بود .
خداحافظي از جبهه ها ، سرزمين دوست داشتني كه براي پدرم بسيار عزيز بود . اين فراق در تمام وجود او كاملاً مشهود بود .
حرف هايش طعم آسمان مي داد . بعد از آن ديدار به مشهد رفتند و بعد از بازگشتن از حرم امام رضا(ع) بود كه واقعة شهادتشان رخ داد .

32.jpg



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

تو ، عشق دوم مني !

تو ، عشق دوم مني ! 
(خاطره ای از سرلشكر خلبان عباس بابايي)

شب رفتن به سفر حج ، در خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند.
صد و چند نفري مي شدند . عباس ، صدايم كرد كه برويم آن طرف .
از خانة سابقمان تا خانة جديدمان كه قبل از اين كه خانة ما بشود ، موتورخانة پايگاه بود راه زيادي نبود .
رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك ، همة پهناي صورتش را گرفته بود .
نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظة جدا شدنمان تلخ شود . گفت : مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ....

 

2-8-9-10-11-12-13.jpg


اين را قبلاً هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم : عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم ؟ تو چطور مي تواني ؟ 

هنوز اشكهاي درشتش پاي صورتش بودند . 
گفت : تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ؛ بعد ازخدا . نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي .
ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من درتكاپوي رفتن به سفر و او.... گفت : مليحه ! كسي كه عشق خدايي خودش راپيدا كرده باشد ، بايد از همة اينها دل بكَند . اتوبوس منتظر آمدنم ، بود . 
همه سوار شده بودند . بالاخره بايد جدا مي شديم . آقايي كه كنار اتوبو س مداحي مي كرد و صلوات مي فرستاد ،
يك باره گفت : براي سلامتي شهيد بابايي صلوات . پاهايم ديگر جلو نرفتند .
برگشتم به عباس گفتم : اين چه مي گويد . گفت : اين هم از كارهاي خداست .
لحظة آخر از قاب پنجرة اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زد .
يك دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانة خداحافظي برايم تكان مي داد . 
اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم . 
بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لبخند آخري اش را فراموش نکرده ام .

 




[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

فرقي نمي كند ، بايد خدمت كرد


فرقي نمي كند ، بايد خدمت كرد 
(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی)


در خصوص آخرين ملاقاتم ، طبق روال و سنت هميشگي ( به عنوان داماد آن خانه ) به اتفاق خانواده در روز عيد غدير خدمت ايشان رسيديم .
با حاج آقا و حاج خانم ديدار كرديم . صبح آنروز حاج آقا جهت ديدار با مقام معظم رهبري خدمت ايشان رفته بود . 
پس از بازگشت از بيت آقا ، به هريك از ما يك اسكناس دويست توماني داد و گفت كه اين عيدي آقاست . 
از ايشان تشكر كرديم و بعد متوجه شديم كه درجة سرلشكري ايشان همان روز از سوي مقام معظم رهبري تأييد شده است . 
من خنديدم و گفتم : حاج آقا ! با اين حساب به عنوان شيريني ارتقاء درجه ، يك هتل استقلال ميهمان شما هستيم .
ايشان خنديد و گفت : كه ما خيلي به دنبال اين نيستيم كه سرتيپ شويم ، سرلشگر شويم و يا ستوان بمانيم .
مي خواهيم خدمت كنيم ؛ فرقي نمي كند كه چه درجه اي داشته باشيم . من به شوخي گفتم : البته براي ما فرق مي كند . يك شيريني درست و حسابي هم دارد .

 

33.jpg

بعد ايشان لبخندی زد و همه صلوات فرستاديم . 
حاج آقا هم گفت : حالا چلوكباب امروز را من مي دهم . ايشان نيم ساعت بعد ، جهت تهية غذا به بيرون رفت .
نكتة عجيب اين كه ايشان پس از آن كه برگشت ، گلدان بزرگ و زيبايي را به همراه داشت و پس از مدت ها به حاج خانم هديه كرد و گفت :
اين گلدان از طرف من براي شما يادگاري باشد . از اين كه بي مقدمه اين كار انجام پذيرفت ، براي همه تعجب آور بود .

 




[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

آخرین پرواز ، پرواز به سوی خدا

آخرین پرواز ، پرواز به سوی خدا 

(خاطره ای از سردار شهید حاج خداكرم)

جمعه ، 15 مرداد ماه سال 1366 ، تبريز ؛ پايگاه دوم شكاري ، ساعت هشت و سي دقيقه صبح عيد قربان ؛ 
تيمسار ، طرح عمليات را روي نقشه ، تشريح كرد ؛ نقطة نشانه ها ، مواضع پدافندي ، تأسيسات و نيروهاي رزمي دشمن را روي آن برايم مشخص كرد . 
پس از تبادل نظر ، در حاليكه تجهيزات پروازي خود را همراه داشت ، محوطة گردان عمليات را به اتفاق ترك كرديم و به سوي جنگنده راه افتاديم ...

 

2-8-9-10-11-12-13.jpg

چند لحظه بعد ، پس از انجام مأموريت در بازگشت از منطقة عملياتي بود كه صدايي در گوشي ام پيچيد ؛ 
صداي عباس بود كه آرام و رنجور مي گفت : اللهم لبيك ، لبيك لا شريك لك لبيك ...
ديدم كابين او پر از دود شده بود هر چه عباس را صدا زدم ، حرفي نزد. او كارش را به پايان برده بود .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

آخرين درس پدر !


آخرين درس پدر ! 
(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی)


آخرين خاطره اي كه از ايشان دارم ، مربوط به شب شهادتش مي شود .
آن شب ، حال عجيبي داشت ؛ چون از مسافرت آمده بود ؛ 
زيارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عيادت مادر گران قدرش در مشهد ، زيارت مشهد شهيدان شلمچه همه و همه روحيه اي تازه به او بخشيده بود . 
گويا براي شهادت آماده بود . آن شب براي من شبي بسيار سخت و مصيبت بار بود .
تازه به عظمت او فكر مي كردم كه در نبودش چه كنم ؟ براي همين بود كه در روز تشييع جنازه وقتي خودم را روي پاي آقا ( مقام معظم رهبري ) انداختم ، مي خواستم تمام عقده هايم را خالي كنم ؛ 
چو ن او را از پدرم بيشتر دوست داشتم و باور كنيد از آن لحظه به بعد، آرامش وصف ناپذيري پيدا كردم .
به قول پدرم حال و روحم تغيير كرد و احساس خوبي به من دست داد .
الان كه فكر مي كنم ، بسيار ولايت طلب بود و هميشه هم به من سفارش مي كرد مطيع محض ولايت باشم .

34.jpg


سفارش شهيد صیاد شیرازی در مورد ولایت


ما در نظامي زندگي مي كنيم كه بر آن ولايت حاكم است و اين ولايت هم جنبه داخلي دارد و هم جنبه بين المللي و دورنماي وسيعي از جهان اسلام دارد و خود به خود چون مسير حكومت ما مسيري است كه در مسير احكام الهي به پيش مي رود ، لذا توسعه هايي كه مي خواهد در اين مسير تحقق پيدا كند در ابعاد مختلف اقتصادي ، اجتماعي ، سياسي و... بايد نشأت گرفته از همين مركزيت ولايت باشد .

35.jpg



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

او را در عرفات ديديم ،زمانی که شهید شده بود !

او را در عرفات ديديم ،زمانی که شهید شده بود ! 
(خاطره ای از سرلشكر خلبان عباس بابايي)


سال 1366 كه به مكه مشرف شدم . عضو كارواني بودم كه قرار بود شهيد بابايي هم با آن كاروان به حج اعزام شود ؛ 
ولي ايشان نيامدند و شنيدم كه به همسرشان گفته بودند : بودن من در جبهه ، ثوابش ازحج بيشتر است . 
در صحراي عرفات وقتي روحاني كاروان مشغول خواندن دعاي عرفه بود و حجاج مي گريستند ، 
من يك لحظه نگاهم به گوشة سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد .
ناگهان شهيد بابايي را ديدم كه با لباس احرام در حال گريستن است .
تعجب كردم كه او كي محرم شده بود .

2-8-9-10-11-12-13.jpg
به كسي چيزي نگفتم ؛
ولي غير از من ، تيمسار « دادپي » هم شهيد بابايي را در مكه ديده بود . 
من يقين كردم كه او آن روز در عرفات حضور داشت .

شايان ذكر است كه شهيد بابايي ، با وجود درخواست ها و دعوت هاي هر سالة اطرافيان ، درهيچ سالي به حج نرفت .
از نزديكان او نقل است كه وي چند روز قبل از شهادت ، در پاسخ به پافشاري هاي بيش از حد دوستانش گفته بود : تا عيد قربان خودم را به شما مي رسانم .
و شگفت اين كه شهادت او برابر با روز عيد قربان بود .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

شهید مهدی باکری که بود ؟

شهید مهدی باکری که بود ؟

مهندس مهدي باكري
تولد : 30 فروردين 1333 مياندوآب
تحصيلات : مهندس مكانيك
مسؤوليت : فرماندة لشكر 31 عاشورا
شهادت : 25 اسفند 1363 رودخانة دجله
مزار : بي نشان

در مسير زندگي
يتيمي كه شهردار شد

مهدي باكري در سال 1333 در شهرستان مياندوآب به دنيا آمد . در همان كودكي ، مادرش را از دست داد . تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اروميه به پايان رسانيد . در سال آخر دبيرستان ، هم زمان باشهادت برادرش « علي » به دست ساواك ، وارد جريان هاي سياسي شد . بعد از گرفتن ديپلم ، در رشتة مهندسي مكانيك ادامة تحصيل داد و مبارزات سياسي خود را در تبريز آغاز كرد . پس ازمدتي برادر كوچكترش حميد نيز به عنوان رابط با ساير مبارزان ، به خارج از كشور رفت . مهدي ، به پيروي از فرمان امام ، سربازخانه را ترك نمود و زندگي مخفيانه اي را تا پيروزي انقلاب اسلامي دنبال كرد . پس از پيروزي انقلاب و همزمان با تشكيل سپاه ، به عضويت سپاه اروميه درآمد . وي در سازماندهي سپاه و ساخت اولية آن نقشي فعال داشت . مدتي در سمت دادستاني دادگاه انقلاب خدمت كرد و هم زمان به عنوان شهردار شهرستان اروميه ، خدمات ارزنده اي را ارايه داد .


36-42.jpg

جراحت ، جراحت ... و شهادت

با شروع جنگ تحميلي ازدواج كرد و روز بعد از عقد به جبهه اعزام شد . در طول سال ها تلاش در جبهه و عمليات هاي مختلف ، همواره از فرماندهان برجسته و داراي نفوذ معنوي بود . در عمليات فتح المبين ، معاون تيپ نجف اشرف بود و در عمليات بيت المقدس از ناحية كمر مجروح شد .
درعمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ عاشورا ، وارد خاك عراق شد و يكبار ديگر مجروح گرديد . 
در عمليات مسلم بن عقيل ، سمت فرماندهي را در لشكر عاشورا داشت . همچنين در عمليات والفجر مقدماتي ، و والفجر يك تا چهار با همين عنوان به هدايت بسيجيان پرداخت .
در عمليات خيبر بود كه برادرش « حميد باكري » به شهادت رسيد. در آخرين ديدار با حضرت امام ، از ايشان براي خود طلب آمرزش و شهادت نمود . « مهدي باكري » پانزده روز بعد در عمليات بدر ، در اسفند سال 1363 مزد زحمات خود را با شهادت در آغوش گرفت .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

زندگینامه شهید دكتر مصطفي چمران

زندگینامه شهید دكتر مصطفي چمران

دكتر مصطفي چمران
تولد : 18 اسفند 1311 قم
تحصيلات : دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما
مسؤوليت : وزير دفاع
شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاويه
مزار : تهران ، بهشت زهرا ( س)


14.jpg


در مسير زندگي
تك سوار وادي خلوص

در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنيا آمد . 
دوران كودكي و تحصيلات ابتدايي را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبيرستان البرز ، به دانشكدة فني راه يافت . 
در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشكده فني دانشگاه تهران در رشته الكترونيك فارغ التحصيل شد .

در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شد . 
پس از تحقيقات علمي در جمع معروف ترين دانشمندان جهان دردانشگاه بركلي كاليفرنيا ، با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسماگرديد .
در سال 1342 پس از قيام خونين 15 خرداد ، در اقدامي جسورانه و در حالي كه مي توانست به عنوان يكي از بزرگترين دانشمندان جهان داراي يك زندگي كاملاً مرفه در آمريكا باشد ؛ اما به جهت احساس تكليف در مقابل دين خود ، رهسپار مصر شد .
در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترين دوره هاي چريكي و جنگ هاي پارتيزاني را آموخت و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره انتخاب شد . در سال 1350 جهت ايجاد پايگاه چريكي مستقل براي تعليم رزمندگان ايراني و مبارزه بر عليه صهيونيزم اشغال گر به كشور لبنان عزيمت كرد .
درآن جا به كمك امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان ، سازمان امل را پي ريزي كرد و به عنوان يك چريك تمام عيار در مقابل اسراييل خون خوار به مبارزه پرداخت .
در سال 1356 با زني به نام « غاده جابر » كه دختر يكي از تاجران ثروتمند لبناني بود ، ازدواج كرد . در سال 1357 با پيروزي ا نقلاب اسلامي به ايران بازگشت و در مدت كوتاهي توانست با توكل برخدا و ايمان و اعتقادي راسخ ، و به كار بستن تمام اندوختة علمي و تجربي خود ، مسئوليتهاي بزرگي را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثري را در جهت تثبيت نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران به انجام رساند . 
از برجسته ترين مسئوليت ها و خدمات وي ، مي توان به موارد زير اشاره كرد : 
وزير دفاع ، نمايندة مردم تهران در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي ، نمايندة امام در شوراي عالي دفاع ، فرمانده جنگهاي نامنظم ، پاكسازي منطقة كردستان و آزادي شهر پاوه از لوث وجود دشمنان .
سرانجام در تاريخ 31 خرداد 1360 در حالي كه از پرواز عارفانة خود كاملاً آگاه بود ، به سوي قربانگاه عشق حركت كرد و در منطقة دهلاويه حوالي شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت تركش خمپاره هاي دشمن شهد شيرين شهادت را نوشيد .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

خاطره ای از شهید مهدی باکری

خاطره ای از شهید مهدی باکری 

يك دست لباس بسيجي
 

آدم ، در همان برخورد اول ، مجذوب چهرة معصومش مي شد .
موجي در چشمان نافذش بود كه هر كس را اسير مي كرد . با وجود اندوه دائمش ، خندان و بشاش بود .
هميشه آماده به خدمت و پرتوان بود ؛ هر چند چشمانش حكايت از بي خوابي هاي طولاني داشت . او يك فرمانده عارف و عامل بود . 
كهنه ترين لباس بسيجي را به تن مي كرد و هر  وقت كه مورد اعتراض قرار مي گرفت ، تا يك دست لباس نو از انبار بردارد، مي گفت :
تا وقتي كه قابل استفاده است ، مي پوشم از من بهتر، بسيج ي ها هستند چند روزي بود كه از صبح زود تا ظهر پشت خاكريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي كرد و روي منطقه تا جايي كه برايش امكان داشت ، كار را بررسي مي كرد . هواي گرم جنوب ؛ آن هم در فصل تابستان ، امان هر كسي را مي بريد .
يكي از همين روزها نزديك ظهر بود كه آقا مهدي از خاكريز به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانكر ، گرد و خاك راه را از صورت پاك كرد و سر و صورتش را آبي زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت .
آقا رحيم كه در حال تنظيم گزارش براي ارايه درجلسه بود ، با آمدن آقاي باكري سر پا ايستاد و ديده بوسي كردند . در همين حين آقا رحيم متوجه لب هاي خشك آقا مهدي شد كه حكايت از تشنگي فوق العادة او داشت .
38-40.jpg

رحيم به سراغ يخچال رفت و يك كمپوت گيلاس بيرون آورد ، در آن را باز كرد و به آقا مهدي داد . آقا مهدي خنكاي قوطي را كه حس كرد، گفت: امروز به بچه ها كمپوت داده اند؟
آقا رحيم گفت : نه آقا مهدي ! كمپوت ، جزء جيرة امروزشان نبوده . باكري ، كمپوت را پس زد و گفت : پس چرا، اين كمپوت را براي من باز كردي ؟ رحيم گفت :
چون شما حسابي خسته بوديد وگرما زده مي شديد . چند تا كمپوت اضافه بود ، كي از شما بهتر؟ آقا مهدي با دلخوري جواب داد :
از من بهتر؟ از من بهتر ، بچه هاي بسيجي هستند كه بي هيچ چشم داشتي مي جنگند و جان مي دهند .
رحيم گفت : آقا مهدي ! حالا ديگر باز كرده ام . اين قدر سخت نگير ، بخور. آقا مهدي گفت :
خودت بخور رحيم جان ! خودت بخور تا در آن دنيا هم خودت جوابش را بدهي .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

دنبال مردي مثل مصطفي مي گشتم !

دنبال مردي مثل مصطفي مي گشتم !

به من گفتند : « تو ديوانه شده اي ! اين مرد ، بيست سال از تو بزرگ تر است ، ايراني است ، همه اش توي جنگ است ، پول ندارد ، هم رنگ ما نيست ، حتي شناسنامه ندارد! »
اين ها حرف هاي اطرافيان خانم « غاده جابر بود تا او را از ازدواج با دكتر چمران منصرف نمايند ،
اما او مي گفت: « .... و بيشتر از همه ، همين مرا به مصطفي جذب كرد ؛ عشق او به ولايت . من هميشه مي نوشتم كه هنوز درياي صور ، هر ذره از خاك جبل عامل ، صداي ابوذر را به من مي رساند.
اين صدا در وجودم بود . حس مي كردم بايد بروم ، بايد برسم آن جا ، ولي كسي نبود دستم را بگيرد . مصطفي اين« دست » بود .

 

15.jpg
وقتي او آمد ، انگار سلمان آمد . او مي توانست دست مرا بگيرد و از اين ظلمات ، از روزمرگي بكشد بيرون .
قانع نمي شدم كه مثل ميليونها مردم ازدواج كنم ، زندگي كنم و...
دنبال مردي مثل مصطفي مي گشتم ، يك روح بزرگ ، آزاد از دنيا و متعلقاتش .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

كجاست اين آقاي شهردار تا ببيند ؟

چند خاطره از شهید باکری 

كجاست اين آقاي شهردار تا ببيند ؟


وقتي آقا مهدي ، شهردار اروميه بود ، يك شب باران شديدي باريد . 
به طوري كه سيل جاري شد . ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه هاي امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد .
پا به پاي ديگران در ميان گل و لاي كوچه ها كه تا زير زانو مي رسيد ، به كمك مردم سيل زده شتافت .
در اين بين ، آقا مهدي متوجه پيرزني شد كه با شيون و فرياد ، از مردم كمك مي خواست .
تمام اسباب و اثاثية پيرزن در داخل زير زمين خانه آب گرفته بود . آقا مهدي ، بي درنگ به داخل زيرزمين رفت و مشغو ل كمك به او شد .
كم كم كارها رو به راه شد . پيرزن به مهدي كه مرتب در حال فعاليت بود نزديك شد و گفت : خدا عوضت بدهد مادر ! خير ببيني .
نمي دانم اين شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يك كم از غيرت و شرف شما را ياد بگيرد آقا مهدي خنده اي كرد و گفت :
راست مي گويي مادر ! اي كاش ياد مي گرفت .


36-42.jpg



پالتوي مهدي

يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد ، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هايش سرخ و كبود شده بود .
پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند . دو روز بعد، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛ 
اما غروب همان روز كه از مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشة اتاق انداخت . همه با تعجب او را نگاه كردند .
او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود، گفت : چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود مي لرزد؟

 




[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

تخت را مرتب مي كرد و شير مي آورد

تخت را مرتب مي كرد و شير مي آورد 
(خاطره ای از شهید چمران)


روزي كه به خواستگاريم آمد ، مامان به او گفت : مي دانيد اين دختر كه مي خواهيد با او ازدواج كنيد ، چه طور دختري است ؟
اين ، صبح ها كه از خواب بيدار مي شود ، هنوز نرفته كه صورتش را بشويد ، كساني تختش را مرتب كرده اند ، ليوان شيرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه آماده كرده اند .
شما نمي توانيد با اين دختر زندگي كنيد ، نمي توانيد برايش مستخدم بياوريد .

 

16.jpg

مصطفي خيلي آرام گفت : من نمي توانم برايش مستخدم بياورم ؛ 
اما قول مي دهم تا زنده ام وقتي بيدار شد ، تختش را مرتب كنم و ليوان شير و قهوه را روي سيني دم تخت بياورم و تا وقتي كه شهيد شد ، اين طور بود . 
حتي وقت هايي كه در خانه نبوديم و در اهواز و در جبهه بودي ، اصرار مي كرد خودش تخت را مرتب كند.
مي رفت شير مي آورد . خودش قهوه نمي خورد ؛ ولي مي دانست ما لبناني ها عادت داريم ؛ به همين دليل درست مي كرد .
مي گفتم : خب براي چي مصطفي ؟ مي گفت : من به مادرتان قول داده ام تا زنده هستم ، اين كار را براي شما انجام بدهم 



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

اولين ديدار با او

خاطره ای از شهید مهدی باکری

اولين ديدار با او

بعد از خواستگاري رسمي ، يك روز جمعه در خانة آقاي نادري با آقا مهدي صحبت كردم .
مسائلي مطرح شد . مثل نحوة ازدواج ، زندگي ، مسائل جنگ و ... . راستش را بخواهيد متأسفانه آن روز ، من آقا مهدي را نديدم .
ايشان هم اصلاً مرا نديد . هر دو ، سر به زير نشسته بوديم . لباس آقا مهدي ، يك اوركت و يك شلوار بسيجي بود . بعد از اين ديگر ايشان را نديدم تا قبل از عقد .
خواهرهاي آقا مهدي تا قبل از عقد به او اعتراض مي كردند كه وقتي او را نديدي ، چرا قبولش كردي؟ شايد ايرادي داشته باشد .
آقا مهدي گفته بود : ازدواجم به خاطر خداست . به خاطر اسلام است . 
معيارهايي كه مي خواهم در ايشان يافتم و مطمئن هستم ايشان همراه و هم عقيدة من در زندگي است .

اشكال دارد خانوم !
زندگي كردن با افرادي مثل آقا مهدي سختي دارد . من هم سختي كشيدم .
از اين شهر به آن شهر سفر كردم . نگران و مضطرب بودم .

39.jpg

 

هر لحظه منتظر خبرهاي ناگواري بودم ؛ اما بهترين دوران زندگي ام در كنار ايشان بود .
زندگي با آقا مهدي خيلي شيرين بود . يكبار، خودكاري از ميان وسايلش برداشتم تا برايش چيزي بنويسم .
وقتي متوجه شد ، نگذاشت . گفت : خودكار مال من نيست . مال بيت المال است. گفتم : مي خواستم دو سه كلمه بنويسم ، همين ! 
گفت : اشكال دارد خانوم .


همسر فرماندة لشكرم ؟
آن شب نان نداشتيم . قرار شد كه آقا مهدي ، عصر آن روز زودتر بيايد و نان بخرد ؛ چرا كه شب درخانة ما با رزمندگان جلسه داشت .
به هرحال آن شب دير آمد و نان هم نياورد . ظاهراً به بچه هاي تداركات لشگر گفته بود كه آنها با خودشان نان بياورند . 
وقتي او به خانه آمد ، روي دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو كرد به من و گفت : اين نان ها مال رزمنده هاست .
به شوخي به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خنديد . من آن شب ، نان خرده هاي شب هاي قبلي را خوردم .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

اشك و بوسه

اشك و بوسه 
(خاطره ای از شهید چمران)


مادرم از دست مصطفي خيلي عصباني بود .
يك روز عصر كه مصطفي آمده بود تا مرا به خانه ببرد ، مامان گفت: كجا ؟ 
گفتم : خانة شوهرم . به همين سادگي . فرياد زد سر مصطفي و گفت : تو دخترم را جادو كرده اي ! همين الان طلاقش بده .
انتظار چنين حالتي را از مادرم نداشتيم . اصلاً آرام نمي شد .
آن شب با مصطفي نرفتم . تا آن كه چند شب بعد حال مامان خيلي بد شد .

18-25.jpg

ناراحتي كليه داشت . مصطفي كه آمد دنبالم ، گفتم : مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمي توانم همين طوري رهايش كنم .
مصطفي آمد بالاي سر مامان .

ديد چه قدر درد مي كشد . اشك هايش سرازير شد.
دست مامانم را مي بوسيد و مي گفت : دردتان را به من بگوييد . دكتر آورديم بالاي سرش و گفت : 
بايد برود بيروت بستري شود . آن وقت ها اسراييل بيروت و صور را دائم بمباران مي كرد و رفت و آمد سخت بود.
مصطفي گفت : من مي برمشان . مامان را روي دستش بلند كرد . من هم راه افتادم و رفتيم بيروت .
يك هفته مامان بيمارستان بود و مصطفي به من سفارش كرد كه بالاي سر مادر باشم . مامان كه خوب شد و به خانه آمديم ، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم .
يادم هست روزي كه مصطفي به دنبالم آمد ، قبل از آن كه ماشين را روشن كنم ، دست مرا گرفت و بوسيد و با گريه از من تشكر مي كرد . 
من گفتم : براي چي مصطفي ؟! گفت : اين دستي است كه روزها به مادرش خدمت كرده است و مقدس است . 
من از شما ممنونم كه با اين محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد . گفتم : مصطفي ! بعد از اين همه كارها كه با شما كردند ، اين ها را مي گوييد؟ 
گفت : آن ها كه كردند ، حق داشتند ، چو ن شما را دوست دارند . من را نمي شناسند و اين طبيعي است كه هر پدر و مادري مي خواهند دخترشان را حفظ كنند .



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

وقتي كه پزشك مسيحي هم گريه مي كند

چند خاطره از شهید صنیع خانی

وقتي كه پزشك مسيحي هم گريه مي كند

وقتي سيد محمد براي معالجة زخم هاي شيميايي در لندن به سر مي برد ، شب ها در گوشه اي از بيمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول مي شد . 
يك بار پزشكش به طور تصادفي متوجه حالات او شد و سخت تحت تأثير نيايش هاي او قرار گرفت . 
با اين كه هم مسلك و هم زبان با سيد محمد نبود ، ولي از سيد خواهش كرد كه به او اجازه بدهد بعضي از شب ها كه سيد در حال راز و نياز است او هم در كنارش باشد .
از آن به بعد ، بعضي شب ها اين پزشك مسيحي به كنار سيد مي آمد . سيد ، مناجات مي خواند و او هم گريه مي كرد .

23.jpg



سيد را همه دوست داشتند
پزشكان و پرستاران سيد محمد ، بيش تر از آن كه براي معالجة سيد به اتاقش بروند، براي همنشيني با او به اتاقش مي آمدند . 
گاهي اوقات هم يادشان مي رفت كه به چه بهانه اي پيش او آمده اند . آن ها ، مجذوب اخلاق و روحية مقاوم سيد محمد شده بودند . 
آخر، زير فشار شيمي درماني ، آن همه روحيه و سرزندگي ، براي آنها عجيب بود . 
وقتي پزشكان و پرستاران دور سيد حلقه مي زدند ، او هم كم نمي گذاشت ؛ از هر دري برايشان سخني مي گفت ؛ بدون آن كه شكوه و شكايتي كند .




[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

كنار نكش حاجي
كنار نكش حاجي 
(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . 
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد. 
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟

 

21.jpg
نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم . 
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .

من زودتر از جنگ تمام مي شوم

وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
 



[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه