عارفانه‌های خواندنی يک مادر و فرزند

 

شهید

 

از آن روزهايي سخن مي گفت که فرزندش محمد، دوباره هواي سفر به جبهه ها را در سر داشت و مي‌خواست به هر شکل ممکن رضايت مادر را براي رفتن دوباره به اين سفر جلب کند. مادر دلش راضي نمي شد، از پسر اصرار و از مادر مخالفت. اما در نهايت دل مادر طاقت نياورد که اشک هاي پسر را تحمل کند و به اين سفر رضايت داد …

اين بخشي از حرف هايي است که مادر شهيد «محمد علي توسلي» در بيان خاطراتش به زبان مي آورد. خاطراتي که رويا حسيني، معاون تحقيق و پژوهش اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس استان در اختيار ما قرار داده که اينک پيش روي شماست.

 

جلوي آينه موهايش را شانه مي زد. نگاهش کردم؛ بچه ام خيلي خوش قد و بالا شده بود. يک مرتبه دلم ريخت پايين و با خودم گفتم:« اگه محمدم تو جبهه پاش قطع بشه چه کار کنم؟ اگه دستش قطع بشه؟ اگه سرش بره چي..؟ ». حالم بد شد. محمد از توي آينه منو ديد و گفت: « چي شده مامان؟» خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: «هيچي مادرجان! مادرا هر وقت بچه شون رو مي بينن ذوق مي کنن!» او ساکت شد. بعد از چند لحظه گفت:«مامان اجازه ميدي چند کلمه باهات حرف بزنم». گفتم:« ببين بچه جان! اگه مي خواي باز بگي که مي خوام برم شهيد بشم حوصله ندارم. تو رو به خدا بس کن». محمد ديگه چيزي نگفت و از اتاق رفت بيرون. انگار صد نفر ملامتم مي کردند. تو ذهنم اين سوالا مي پيچيد: چرا نذاشتي حرفشو بزنه؛ اگه رفت و شهيد شد؟ دلت مي سوزه ….! محمد چند لحظه بعد برگشت.گفتم: «محمد جان، بيا هر چي مي خواي بگو پسرم». خنديد و گفت: «بالاخره راضي شدي حاج خانوم! حرف مي زنم به شرطي که يک قول بدي و بدقولي نکني». من هم گفتم: «باشه». محمد اومد و روبه روم نشست؛ دستش رو گذاشت روي زانوم و گفت: «ببين مامان جان، من که اين راه رو انتخاب کردم، از در اين خونه که مي رم بيرون دل از تو که عزيز ترينم هستي مي کنم. فقط براي رضاي خدا اين کار رو مي کنم که بتونم راحت تر بجنگم؛ از تو هم همينو مي خوام. بيا و براي رضاي خدا دل از من بکن. بيا و منو در راه خدا بده. تو منو مي خواي چکار؟»

به خيال خودم مي خواستم قانعش کنم. جواب دادم: «خب هر مادري اميدواره که فرزندش وقت پيري عصاي دستش باشه …»

مادرجان، از خدا بخواه اسم من رو در رديف شهدا بنويسه

گفت: «مامان جان اشتباه شما همين جاست. اوني که دست شما رو مي گيره خداست، نه من، من فقط يک وسيله ام … » محمد علي ديگه به گريه افتاده بود، التماس مي کرد و مي گفت: مامان جان! تو رو به جگر پاره پاره امام حسن مجتبي، تو رو به پهلوي شکسته حضرت زهرا(س)، تو رو به امام رضا(ع)، بيا و برو دامن زهرا (س) رو بگير. تو مادري و پيش خدا آبرو داري. از خدا بخواه اسم من رو تو رديف شهدا بنويسه. مادرجان اين دنيا زندونه. همه رفقام رفتن و من تنها موندم. بيا و از خدا بخواه منم با اين قافله سفر کنم. قول مي دم اگه شهيد شدم توي بهشت نرم و منتظر بمونم که اول شما بياي و وارد بهشت بشي …. محمد اشک مي ريخت و التماس مي کرد. حال خودم رو نمي‌فهميدم. ياد آن روزي افتادم که به همسرم گفته بودم «محمد فرزند ما نيست، فرزند آسمان هاست». يادآوري اين جمله تکانم داد. دست به آسمان بلند کردم و گفتم: خدايا محمدم را براي تو و در راه تو مي دهم…

محمد پيشاني ام رو بوسيد؛ لبخندي زد و گفت: مادرجان من به تو افتخار مي کنم. تو مثل حضرت زينبي …

دل از محمدم کندم

چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم براي تشييع شهدا به حرم رفتم. هشت شهيد رو آورده بودن و به وصيت خودشون دور حوض صحن حرم طواف شون مي دادن. يک مرتبه ديدم چند تا کبوتر اومدن و نشستن روي تابوت ها. ياد غربت جسد مطهر امام حسن (ع) افتادم. خيلي گريه کردم. رو به ايوان طلا ايستادم و به آقا گفتم: «يا امام هشتم! همين جا تو را براي فرداي قيامت شاهد مي گيرم که دل از محمدم کندم. خدايا محمد رو به آرزوش برسون … حرفام رو با امام رضا (ع) زدم و آمدم خانه. همون شب خواب ديدم. توي صحن امام رضا (ع) عده زيادي رو ديدم که با لباساي سفيد و کمر بند مشکي به حالت احترام دستاشونو روي زانو گذاشته بودن و رديف تو صف نشسته بودن؛ پرسيدم اينا چرا اينجا نشستن؟ يک صدايي جواب داد:« اينجا صف شهادته» جلوتر اومدم، محمد رو ديدم که داخل صف نشسته بود. صدايش کردم. صورتش رو به طرفم برگرداند و گفت: «بله مامان!» گفتم:«مادرجان چرا اين جا نشستي؟ اينجا صف شهادته ! »جواب داد: « صبر داشته باش مادر! صبر داشته باش». گريه کردم و گفتم: «محمد جان طاقت ندارم… ». باز هم گفت: «صبر داشته باش» نگاهي به اول صف انداختم. جوان هايي که نوبت شان مي شد يکي يکي مثل برق مي‌پريدند و به آسمان مي رفتند. پرسيدم: «اين ها کجا رفتند؟» و صدايي پاسخ داد: «به شهادت رسيدند» يک مرتبه ديدم نوبت محمد شده .با نگراني گفتم:«محمد ! نوبت تو رسيد!» گفت:«شکر!» محمد وقتي مي خواست به آسمان بپرد باز هم گفت: « مادر صبر داشته باش!»

گلم ! بلبلم! رفتي و شهيد شدي؟

در همان عالم خواب گريه کنان به خانه آمدم. ناگهان زنگ در حياط به صدا در آمد. در را باز کردم. ديدم يک فرشته پشت در است. دو بال داشت. اما سرش شبيه چهره محمد بود. با بال هايش زنگ را فشار مي داد، بعد مي رفت پشت ديوار پنهان مي شد و مثل دوران بچگي دالي دالي مي کرد. من گريه مي کردم و او با به هم زدن بالهايش با من شوخي مي کرد …. از خواب پريدم. ساعت 2 نيمه شب بود. به بيرون از خانه رفتم و فرياد زدم: «گلم ! بلبلم! رفتي و شهيد شدي؟ … »

همسرم مي گفت: « ديوانه شده اي؟ نصف شبي توي کوچه فرياد مي زني که چه؟» گفتم : «حاج آقا محمدم شهيد شده! محمدم به آرزوش رسيد…» . با هول و ولا شب رو صبح کردم. صبح که شد همسايه مان آمد و گفت « آقا رضا، پسرت از تهران تماس گرفته و با شما کار داره!»، آخر اون موقع ما هنوز در خانه تلفن نداشتيم. تعجب کردم، مي دانستم که رضا منطقه است. با خودم گفتم تهران چه کار مي کند؟ از پشت تلفن صداي رضا مي آمد. اولش سعي داشت خودش رو معمولي و عادي نشون بده اما بالاخره طاقت نياورد و گفت: «مامان بي داداش شدم ! محمد شهيد شد !»

مثل مرغ بي بال و پر شدم. هر چه محکم تر قدم بر مي داشتم سخت‌تر به زمين مي خوردم. اون قدر تلو تلو خوردم تا به خانه رسيدم. فاميل که خبر شهادت محمد رو شنيدن همه آمدند. خانه را مرتب کردند. حجله بستند و دسته گلي هم به دست من دادند. همگي با هم رفتيم معراج شهدا. به معراج شهدا که رسيدم مقابل در ورودي ايستادم. نه توان جلو رفتن داشتم و نه جرأتش را. به همه شهدا سلام دادم و بعد خطاب به محمد گفتم:« مادرجان داماديت مبارک! يادته بهت مي گفتم بيا دختري رو برات خواستگاري کنيم و مي گفتي « مامان جان ! مي خوام توي جبهه داماد بشم، اونم به دست امام زمان (عج)!».

بالاخره هم که داماد شدي. اما مادر! محمد جان! من جرأت جلو آمدن ندارم. نمي دونم سرت سالمه يا نه؟ دست داري؟ پا داري؟ … اصلا نمي دونم مادر صورتت سالمه يا نه؟ پسرم از آقا امام زمان (عج) بخواه ذره اي استقامت به من ببخشه که بتونم تحمل کنم. با اين درد دل يک کمي آروم شدم. جلو رفتم، پارچه رو از روي ماهش کنار زدم؛ به خدا قسم لبخند تو صورتش بود. گونه هاش به سرخي مي زد و پوستش اون قدر لطيف بود که فکر مي کردي همين حالا از حمام آمده بيرون. محمدم از هميشه قشنگ تر شده بود. دستم رو زير گردنش گذاشتم. يک شاخه گل هم گذاشتم روي صورتش. گلاب بهش پاشيدم. تربت ابا عبدا… روي چشمش گذاشتم. بعد صورت به صورتش گذاشتم و بوسيدمش. مي خواستم خودم رو روي سينه اش بندازم، ولي با خود گفتم آزرده است و اذيت خواهد شد. آخر سينه اش خوني بود، ترکشي از پشت به جگرش خورده بود، لباس و فانوسقه اش سوخته بود. اما پوست بدنش هنوز سالم بود. دوباره صورتش رو بوسيدم و آرام کنار آمدم. وقتي به خودم آمدم از معراج آورده بودنم بيرون …




[ پنجشنبه 22 مرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه