حکایت ملانصرالدین و همسرش

حکایت ملانصرالدین و همسرش

حکایت ملانصرالدین و همسرش

 

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

فردا چه می کنی؟

 گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.

همسرش گفت: بگو ان شاءا...

 او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

 از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.

 ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.

 همسرش گفت: کیست؟

 او جواب داد: ان شاءا... منم.

 منبع:روزنامه خراسان




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

حکایت خواندنی خیاط

حکایت خواندنی خیاط

حکایت خیاط

 

در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.

 از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.

 در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!

 

منبع:روزنامه خراسان




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

نصیحت خیرخواهانه (حکایت)

 

نصیحت خیرخواهانه (حکایت)

نصیحت خیرخواهانه

 

روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست.

ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت  آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.

 

منبع:روزنامه خراسان




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت دزد مال و دزد دین

حکایت دزد مال و دزد دین

حکایت دزد مال و دزد دین

 

بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود ودعایی نیز پیوست آن بود.آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

 او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

 گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ میکند ... من دزد مال او هستم ، نه دزد دین او... اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 

منبع:کشف الاسرار




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکاياتی از شمس تبريزی

حکاياتی از شمس تبريزی

 

واعظی ؛ خلق را تحریص می کرد:

 

ـ بر زن خواستن و تزویج  کردن ـ و احادیث می گفت

ـ و زنان را تحریص  می کرد ؛ ... بر شوهر خواستن ؛

ـ و آنکس را که زن  دارد ؛ تحریص  می کرد بر میانجی کردن ؛

و سعی نمودن  در  پیوند ها ـ  و احادیث می  گفت .

 





ادامه مطلب ...

[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

سپر و سنگ (حکایت)

سپر و سنگ (حکایت)

 

مردی با سپری که به دوش انداخته بود به میدان جنگ رفت. از طرف دشمن سنگی بر سرش خورد و سرش شکست.

فریاد مرد بلند شد و گفت: ای بی مروت، مگر کوری و سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی؟

 

منبع:seemorh.com




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

تیزهوشی کودک (حکایت)

تیزهوشی کودک (حکایت)

 

روزی ابن سینا از جلوی دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست.

آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف به همراه نداشت خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت.

آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار. ابن سینا از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل به استعداد کودک شادمان شد و او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید.

 

منبع:روزنامه خراسان




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

نـادانـي فـرعـون

نـادانـي فـرعـون

داستان كوتاه

 ابليس وقتي نزد فرعون آمد وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد .

ابليس گفت :هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن ؟

 فرعون گفت : نه

 ابليس به لطايف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت .

 فرعون بسيار تعجب كرد و گفت : اينت استاد مردي كه تويي !

 ابليس سيليي بر گردن او زد و گفت :

 مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند ، تو با اين حماقت ، دعوي خدايي چگونه مي كني ؟؟!!

 

منبع:forum.persiantools.com




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

از بدخواهت کمک بگیر !

از بدخواهت کمک بگیر !

 

مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:"

 

در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟"

 

شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.

 

من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است.

 

از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت.




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

فرار از زندگی (حکایت)

فرار از زندگی (حکایت)

فرار از زندگی

 

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

 استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

 شاگرد گفت: بله، با کمال میل.

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.

شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.

 استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:

الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل...

 استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»!

 منبع:روزنامه ابتکار




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

بین شما کسی مسلمان هست؟ (حکایت)

بین شما کسی مسلمان هست؟ (حکایت)

 جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

 بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.

 جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

 پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

 جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

 پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

 پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

 

منبع:hankh.ir




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

سحر خیزی باش تا کامروا شوی! (حکایت)

سحر خیزی باش تا کامروا شوی! (حکایت)

حكايت,حکایت سعدی,حکایت کوتاه

 

حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی انوشیروان می گفت:

 

سحر خیز باش تا کامروا گردی.

 

شبی٬ انوشیروان به سرداران نظامی اش٬ دستور داد تا نیمه شب بیدار شوندو سر راه بزرگمهر٬ منتظر بمانند.چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید٬ لباس هایش از تنش در بیاورندو از هر طرف به او حمله کنندتاراه فراری برای او باقی نماند.

 

بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان امد٬پادشاه خندید و گفت:

مگر هر روز نمی گفتی٬سحر خیز باش تا کامروا باشی؟

بزرگمهر گفت:دزدان امشب ٬کامروا شدند٬زیرا انها زودتر ازمن٬ بیدار شده بودند.اگر من زودتر از انها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می امدم من کامرواتر بودم.

 

منبع:ینبوع الاسرارفی نصائح الابرار




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

شگرد اقتصادی ملانصرالدین

شگرد اقتصادی ملانصرالدین

 

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

 

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!

 


منبع:روزنامه ابتکار




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

شکست، یک شخص نیست!

شکست، یک شخص نیست!

 

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.  شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

 

شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.

 

وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته، اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است!

 


منبع:روزنامه ابتکار




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

پندی از استاد به شاگرد (حکایت)

پندی از استاد به شاگرد (حکایت)

 

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.

جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.

 

جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:

بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.

 

منبع:حکایات برگزیده




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

سه حکایت شنیدنی

سه حکایت شنیدنی

حکایت,حکایت کوتاه

 

 

 

شاعر بي پول

يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود

 

 





ادامه مطلب ...

[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

چه کسی بخیل است؟

چه کسی بخیل است؟

 


سائلی به گروهی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان! گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟

 

گفت: با تکه ای نان سخنم را تکذیب کنید!

 

کشکول شیخ بهائی

 

منبع:میهن ۲۴




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

در همیشه باز (حکایت)

در همیشه باز (حکایت)

 

مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت:

 

خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای.

 

صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:

 

ای غافل این در کی بسته بوده است!

 

منبع:روزنامه خراسان




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

لایه پشت شیشه (حکایت)

لایه پشت شیشه (حکایت)

حکایت,حکایت بسیار

 جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

 

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

 

گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

 

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

 

گفت: خودم را می بینم!

 

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

 

 

منبع:روزنامه ابتکار




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

كدام صبر شديدتر است؟ (حکایت)

كدام صبر شديدتر است؟ (حکایت)

 

صبر عن الله

 

آمده كه جواني از محبين از شبلي راجع به صبر پرسيد و گفت: كدام صبر شديدتر است؟

 

شبلي گفت: صبر براي خدا ... جوان گفت: نه.

 

گفت: صبر همراه با كمك خدا ... گفت: نه

 

گفت: صبر بر خدا .... گفت: نه

 

گفت: صبر در راه خدا ... گفت: نه

 

گفت: صبر با خدا ... گفت: نه.

 

شبلي گفت: پس واي بر تو! كدام صبر است؟

 

جوان گفت: صبر از فراق خدا.

 

پس شبلي آهي كشيد و بيهوش شد و افتاد.

 

منبع:kashkoolat.blogfa




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

بهلول و داروغه بغداد

بهلول و داروغه بغداد

حکایت بهلول,بهلول

 

روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.

 

بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.

 

بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟

 

بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.

 

داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.

 

داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.

 

منبع:روزنامه خراسان




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

مه رويان و بدگويان ! (حکایت)

مه رويان و بدگويان ! (حکایت)

 

يكي از علما را پرسيدند كه يكي با ماه روئي است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب.

 

هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري، او به سلامت بماند؟

 

گفت: اگر از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان نماند!

 

كشكول شيخ بهايي




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

افسوس های تکراری (حکایت)

افسوس های تکراری (حکایت)

حکایت,حکایت بسیار

 

 

 پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....

 

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....

 

او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

 

او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

 

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

 

 

منبع:روزنامه ابتکار




[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

رفتار خنثي (حکایت)

رفتار خنثي (حکایت)

 

حکایت,حکایت خواندنی,حکایت جالب

 

 

 

به حكيمي گفتند: چه كسي از عداوت مردم سالم مي ماند؟

 

جواب داد: آن كسي كه هيچ خير و شري از او ظاهر نشود.

 

به جهت آنكه اگر خير از او ظاهر شود اشرار با او دشمني كنند و اگر شر از او ظاهر شد اخيار با او دشمني كنند.

 

بلا و نعمت خاص

از حكيمي پرسيدند: نعمتي كه بر صاحبش رشك نبرند، يا بلائي كه بر گرفتارش دلسوزي نكنند مي شناسي؟

گفت: آري، آن نعمت تواضع است و آن بلا تكبر.


عابد و دزد

مردي سجاده عابدي را دزديد. عابد چون ديد، دزد خجالت كشيد و سجاده را واگذاشت و گفت: نمي دانستم كه سجاده از توست. عابد گفت: چگونه نمي دانستي كه سجاده از تو نيست؟!

 

منبع:كشكول شيخ بهايي




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (1) ]

حقیقت دنیا (حکایت)

حقیقت دنیا (حکایت)

 

 

حضرت عیسی (علیه السلام) دنیا را دید بصورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب و دست دیگر را به خون آغشته کرده است.

 

عیسی فرمود چرا پشتت خمیده؟ گفت از بس که عمر کرده‌ام.

 

فرمود که چرا چادر رنگین بر سر داری؟ گفت تا دل جوانان را با آن فریب دهم.

 

فرمود که چرا به حنا خضاب کرده‌ای؟ گفت الحال شوهری گرفته‌ام.

 

فرمود که چرا دست دیگرت به خون آغشته‌ای؟ گفت الحال شوهری کشته‌ام.

 

پس عرض کرد: یا روح الله! عجب این است که من پدر می‌کشم، پسر طالب من می‌شود و پسر می‌کشم پدر طالب من می‌شود و عجب تر اینکه هنوز هیچکدام [از طالبان من] به وصال من نرسیده‌اند و بر بکارت خود باقی هستم.

 

منبع:کشکول منتظری یزدی




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

کلیله و دمنه

کلیله و دمنه

کلیله و دمنه,حکایات کلیله و دمنه,کلیله و دمنه داستانهای

كلیله و دمنه

 

کلیله و دمنه

كتاب «كلیله و دمنه» با تصحیح و توضیح مجتبی مینوی منتشر شده است.كتاب كلیله و دمنه با مقدمه‌ای مفصل به قلم مینوی و دیباچه‌ای از برزویه طبیب و مقدمه ابن‌مقفع، مترجم عربی كتاب و به اهتمام نیما مهدیكار، به چاپ رسیده است.

 

مینوی در مقدمه‌ی كتاب كلیله و دمنه آورده است: «كلیله و دمنه از مجموعه‌های دانش و حكمت است كه مردمان خردمند قدیم گرد آوردند و به هرگونه زبان نوشتند و از برای فرزندان خویش به یادگار گذاشتند و در دوره‌های متمادی گرامی می‌داشتند و از آن حكمت‌های عملی و آداب زندگی و زبان می‌آموختند.

 

 





ادامه مطلب ...

[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه

 

کلیله و دمنه

 

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

 

بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

 





ادامه مطلب ...

[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت لقمان و میوه ها

حکایت لقمان و میوه ها

حکایت لقمان, حکایت لقمان و میوه ها, حکایتهای لقمان

زندگینامه لقمان حکیم

 
روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه.

 

روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.

گفتند: میوه ها را لقمان خورده است.

 

خواجه از دست لقمان عصبانی شد.

 

خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»

 

لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»

 

خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»

 

لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»

 

خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»

 

لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!

 

لقمان گفت:  دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.

خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»

 

لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»

 

خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.

 

 

پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!

 

خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.

 

آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خداوند جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خداوند است.




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

کلاه آسیابان (حکایت)

کلاه آسیابان (حکایت)

شخصی در آسیابی منزل کرد و به آسیابان گفت سحر مرا بیدار کن چون خوابش برد آسیابان کلاه او را برداشت و کلاه خودش را بر سر او گذاشت و سحر او را بیدار کرد.

چون قدری راه آمد و روز روشن شد به لب جویی رسید نظر در آب کرد و دید که کلاه آسیابان بر سر اوست گفت: من به او گفتم که مرا بیدار کن او خودش را بیدار کرد مراجعت کرد و با آسیابان مخاصمه می کرد که چرا مرا بیدار نکردی.

منبع:روزنامه خراسان




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

فراست قاضی (حکایت)

فراست قاضی (حکایت)

دو نفر دعوی به محکمه قاضی نظام الدین بردند. هر یک از آن ها مدعی بود که دستار از آن اوست.

قاضی با فراستی که داشت بر یک نفر بدگمان شد و او را گفت: برخیز و دستار را ببند چنان که عادت توست.

آن مرد ببست و چیزی زیاده آمد. دیگری را بفرمود تا ببست و راست آمد، حکم کرد که دستار از این مرد است که راست بست و بعد از تحقیق بلیغ و تهدید کاذب اقرار کرد به کذب خود و قاضی او را از کذب توبه داد.




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

سه پله بالاتر (حکایت)

سه پله بالاتر (حکایت)

حكايت, حکایت سعدی, حکایت کوتاه

 ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.

زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازهمعلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

ترس از شکر (حکایت)

ترس از شکر (حکایت)

سرگرمی,حکایت, حکایت آموزنده

شخصی می‌گفت: روزی به عیادت یکی از فضلا که بیمار بود رفتم و چون نزد او نشستم و پرسش احوال او کردم، به او گفتم خدا را شکر کن و حمد بجا بیاور. تبسم نمود و گفت: چگونه شکر کنم و حال آنکه خدای تعالی فرموده است: « و لئن شکرتم لازیدنکم» یعنی: شکر بکنید همانا زیاد می‌کنم برای شما ... و می‌ترسم اگر شکر او کنم بر بیماری من بیافزاید!

 

(کشکول منتظری یزدی)




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت همسایه فضول

حکایت همسایه فضول

حکایت,حکایت های جالب,حکایت همسایه فضول

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.

رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.

مرد هیچ نگفت.مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را آویزان می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد.

یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید.

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت بهلول از ملک و سلطنت !

 

حکایت بهلول از ملک و سلطنت !

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

 

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

 

گفت : ... صد دینار طلا.

 

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

 

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

 

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

 

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

 

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

خواست خدا (حکایت)

خواست خدا (حکایت)

حکایت,حکایت خواندنی,حکایت کوتاه

 

 

يكي از زهاد را بيماري عارض شد. شخصي به عيادت او رفت و او را شادمان ديد و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.

 

گفت: مي خواهي كه خداي تعالي تو را شفا دهد؟

 

گفت: نه.

 

گفت: مي خواهي به وضع بيماري بماني؟

 

گفت: نه.

 

گفت: پس چه مي خواهي؟

 

گفت: آن را مي خواهم كه خدا مي خواهد.




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

خیال خام (حکایت)

خیال خام (حکایت)

 

 شخصی در حال تنگدستی و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم است؟
زن جواب داد: دومن روغن لازم دارد.
مرد با تعجب گفت: چه طور یک من برنج، دو من روغن می خواهد؟
زن گفت: حالا که ما با خیال پلو می پزیم لااقل بگذار چرب تر بخوریم.
    
منبع:khorasannews.com




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت غرور

حکایت غرور

 

در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا، بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق بود. اما برادرش «تاج» قدی بسیار کوتاه داشت، با این حال از علم بالایی بهره می برد، به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید.
روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که با حضور شخصیت های بزرگ برپا شده بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست.
وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد.
    
منبع:khorasannews.com




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

تجربه آموزی روباه (حکایت)

تجربه آموزی روباه (حکایت)

حکایت,حکایت مثنوی

 

شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.
گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.
شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن .
 گفت شیرای گرگ این رابخش کن              معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش  در  قسمت  گری                  تا  پدید  آید که  تو چه  گوهری
 گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است .
شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟
سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد.
روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت:
قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد.
شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت:
ای روبه  تو عدل   افروختی                    این  چنین  قسمت ز که آموختی
ازکجا آموختی این ای بزرگ                   گفت ای شاه جهان از حال گرگ
 سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت:
روبها ! چون جملگی ما را شدی                چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما تو را و جمله آشکاران تو را                 پای  بر گردون هفتم  نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ  دنی                 پس تو روبه نیستی شیر منی
و روباه سپاسگزاری کرد.
استخوان و  پشم آن گرگان عیان                 بنگرید  و  پند  گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و بار               چون شنید انجام فرعونان و عاد
پس سپاس او را که ما را در جهان              کرد   پیدا  از  پس    پیشینیان
حکایتی از مثنوی مولانا




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت راز دل به زن مگو

حکایت راز دل به زن مگو

 

پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :
 راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .

بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه.
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید.
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد

منبع:robabnaz29.persianblog.ir




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت

حکایت "دانای راز"

حکایت, حکایت دانای راز, حکایت خواندنی دانای راز

 مولوی در مثنوی می‌گوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی می‌گذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفته‌یی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربه‌یی‌چند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بر‌كف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بی‌آن‌كه فرصتی دهد، او را ضربه‌باران كرد. مرد، به‌ناچار، روی به‌گریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربه‌زنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین می‌فرستاد و بی‌تابی می‌كرد:


بانگ می‌زد، ای امیر آخر چرا
قصدِ من كردی، چه كردم مر‌ترا؟
شوم ساعت كه شدم بر تو پدید
ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید
می‌جهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا، آخر مكافاتش تو كن


وقتی مرد از آن سیبها، تا آن‌جا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، با‌شتاب، بدود. مرد شتابان سر‌به‌دویدن نهاد. دوان‌دوان به‌پیش می‌رفت، به زمین می‌غلتید و باز برمی‌خاست و باز می دوید، به گونه‌یی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».

این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و به‌همراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربه‌ها و آزارها پی برد و زبان به ‌پوزشخواهی گشود:

چون بدید از خود برون آن مار را
سَجده آورد آن نكو‌كردار را
گفت تو‌خود جِبرَئیل رحمتی
یا خدایی كه ولیّ نعمتی
ای مبارك ساعتی كه دیدِیَم
مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم
ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در كوی تو
تو مرا جویان مثالِ مادران
من گریزان از تو مانندِ خَران
ای روانِ پاكِ بِستوده، ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا
ای خداوند و شَهَنشاه‌و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر
شِمّه‌یی زین حال اگر دانِستَمی
گفتنِ بیهوده كی تانِستَمی
عفو كن ای خوبرویِ خوب‌كار
آن‌چه گفتم از جنون، اندر‌ گذار

منبع:tebyan.net




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت جالینوس و دیوانه

 

حکایت جالینوس و دیوانه

حکایت جالینوس, حکایت جالینوس و دیوانه

 

جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»

جالینوس پاسخ داد : «امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود.»
شاگرد گفت : «این چه ربطی به دیوانگی  تو دارد ؟»
جالینوس گفت :


گر ندیدی جنس خود کی آمدی             کی به غیر جنس، خود را بر زدی
چون دوکس باهم زید بی هیچ شک          در میانشان هست قدر مشترک

منبع:anjoman.tebyan.net




[ دوشنبه 22 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

راه رفتن سگ روي آب (حکایت)

راه رفتن سگ روي آب (حکایت)

 حکایت,حکایت بسیار,حکایت های خواندنی

شكارچي پرنده سگ جديدي خريده بود، سگي كه ويژگي منحصر به فردي داشت. اين سگ ميتوانست روي آب راه برود. شكارچي وقتي اين را ديد نمي توانست باور كند و خيلي مشتاق بود كه اين را به دوستانش بگويد. براي همين يكي از دوستانش را به شكار مرغابي در بركه اي آن اطراف دعوت كرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.»
شرح حكايت
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.

منبع:mgtsolution.com




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (2) ]

حکایت برگه و لكه

حکایت برگه و لكه

 

حکایت برگه و لكه,حکایت,داستان و حکایت

از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟
او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكه‌اي با جوهر سياه نمايان بود.»
معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟»
همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.»
معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟»
كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبي‌ها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.»
شرح حكايت
حضرت امير: انديشه نيك و مستقيم بهترين انديشه بشر است.
ما چطور مي نگريم؟

 

منبع:mgtsolution.com




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

امسال زمستان سختي در راه است (حکایت)

امسال زمستان سختي در راه است (حکایت)

حکایت,حکایت مدیریتی

 

متن حكايت
پائيز بود و سرخپوست ها از رئيس جديد قبيله پرسيدند كه زمستان پيش رو سرد خواهد بود يا نه. از آنجايي كه رئيس جديد از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قديمي سرخپوست ها چيزي نياموخته بود. او با نگاه به آسمان نمي توانست تشخيص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراين براي اينكه جانب احتياط را رعايت كند به افراد قبيله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان بايد هيزم جمع كنند.
چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد: «آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟»
كارشناس هواشناسي پاسخ داد: «به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.»
رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: «آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟»
كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.»
رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد: «آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟»
كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.»
رئيس قبيله پرسيد: «شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟»
كارشناس هواشناسي جواب داد: «چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند.»





ادامه مطلب ...

[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

دوستی خاله خرسه (حکایت)

دوستی خاله خرسه (حکایت)

حکایت دوستی خاله خرسه, داستان دوستی خاله خرسه

  مردی دلیر و شجاع در راهی می گذشت، دید که اژدهایی خرسی را می بلعد. آن دلیرمرد هم که فریاد خرس مظلوم را بشنید برای رحمت و لطف بدان سو شتافت، ‌خود را به زحمت افکند تا مِهری نماید و دردمند و درمانده ای را نجات دهد.

 ا‍ژدهایی خرس را درمی کشید             شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد                   آن زمان کافغان مظلومان رسد
هرکجا دردی،‌ دوا آنجا رود               هرکجا پستی است، ‌آب آنجا رود
آب رحمت بایدت رو پست شو          وانگهان خور خمر رحمت، مست شو 

 خلاصه با دلاوری تمام با وجود همه ی خطرات، پا پیش نهاد و خرس را از دهان اژدها نجات داد. خرس وقتی این جوامردی را از وی دید به او انس گرفت و در پی او روان شد. مرد خسته شد و خوابید. خرس کشیک می داد و از او مواظبت می کرد تا اینکه مردی دانا و خیرخواه این وضع را دید، پیش رفت و آن مرد را بیدار کرد و گفت : «ای برادر مر تو را این خرس کیست ؟»
مرد داستان خرس و اژدها را باز گفت. مرد گفت :‌ «بر خرسی منه دل ابل ها.»

دوستی ابله بتر از دشمنی است           او به هر حیله که دانی راندنی است

مرد که غفلت چشم و دلش را بسته بود (شجاعت داشت ولی حکمت نداشت) :

گفت: ‌والله از حسودی گفت این           ورنه خرسی چه نگری این مهربین

 آن مرد پاسخ داد : « فرض کن به تو حسادت می کنم ولی حسادت دانا بهتر از دوستی نادان است.»
شیر مرد : «برو دنبال کارت !»
مرد دانا گفت :‌«کار من همین بوده است، تو دست از خرس بردار تا من یار تو باشم من دلم به حال تو می سوزد، در دلم نور حق تابیده و به من فهمانده که تو را از  دوستی با خرس بازدارم،‌ می دانی که مومن به نور خدا می نگرد.»
هرچه آن مرد دانا گفت در گوش آن شیرمرد فرو نرفت.

این همه گفت و به گوشش در نرفت          بدگمانی مرد را سدّی است زَفت 

 شیرمرد چون به آن مرد بدگمان بود که حسودیش می شود، پند او را هم نشنید ، درحالی که به قول سعدی :

مرد باید که گیرد اندر گوش               ور نوشته است پند بر دیوار

حتی دستش را گرفت که با خود ببرد ولی شیرمرد مغرور دستش را رها کرد و گفت : «بیشتر از این در کار من فضولی نکن !»
دانامرد گفت : «من دشمن تو نیستم، دنبالم بیا.»
شیرمرد پاسخ داد : «خوابم می آید.»
دانا مرد گفت : «خوب است در کنار خردمند صاحبدل بخسبی، نه در کنار ابلهی که از جنس تو نیست.»
شیرمرد با خود گفت : «این مرد یا قصد خون ریختن من دارد یا می خواهد مال مرا از دستم درآورد. یا با دوستانش شرط بسته که مرا از این دوست خوب (خرس) محروم کند. بیچاره بر خود خوش بین بود و بر آن مرد دانا بدبین.

آن مسلمان ترک ابله کرد و رفت              زیر لب لاحول گویان باز رفت
شخص خفت و خرس می راندش مگس         وز ستیز آمد مگس زو باز پس

هرچه خرس مگس را می پراند که بر مرد خفته ننشیند سودی نداشت. رفت و سنگ بسیار بزرگی برداشت و بر مگس ها زد که بگریزند.


سنگ روی خفته را خشخاش کرد            این مَثَل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آید یقین                کین او مهر است و مهر اوست کین
عهد او سست است و ویران و ضعیف        گفت  او  زفت  و  وفای  او  نحیف
نفس ِ او میر است و عقل او اسیر          صد هزاران مصحفش خود خورده گیر

منبع:tebyan.net




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

پرواز شاهين (حکایت)

پرواز شاهين (حکایت)

حکایت پرواز شاهين,حکایت

 پادشاهي دو شاهين كوچك به عنوان هديه دريافت كرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شكار تربيت كند. يك ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت كه يكي از شاهين‌ها تربيت شده و آماده شكار است اما نمي‌داند چه اتفاقي براي آن يكي افتاده و از همان روز اول كه آن را روي شاخه‌اي قرار داده تكان نخورده است.
اين موضوع كنجكاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشكان و مشاوران دربار، كاري كنند كه شاهين پرواز كند. اما هيچكدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام كنند كه هر كس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد كرد. صبح روز بعد پادشاه ديد كه شاهين دوم نيز با چالاكي تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهين را نزد او بياورند.
درباريان كشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست كه شاهين را به پرواز درآورد. پادشاه پرسيد: «تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين كار را كردي؟ شايد جادوگر هستي؟»
كشاورز كه ترسيده بود گفت: «سرورم، كار ساده‌اي بود، من فقط شاخه‌اي را كه شاهين روي آن نشسته بود بريدم. شاهين فهميد كه بال دارد و شروع به پرواز كرد.»
شرح حكايت
گاهي لازم است براي بالا رفتن، شاخه‌هاي زير پايمان را ببريم (البته شاخه‌هاي زير پاي خودمان، نه زير پاي ديگران!)
چقدر به شاخه‌هاي زير پايتان وابسته هستيد؟ آيا توانايي‌ها و استعدادهايتان را مي‌شناسيد؟ آيا ريسك مي‌كنيد؟
آيا كارمندان خود را مي‌شناسيد؟ آيا تلاش مي‌كنيد استعدادهاي آنان شكوفا شود؟ يا به خاطر ترس از پريدن و پرواز، آنان را به شاخه‌هايي از سازمان وابسته مي‌كنيد؟ آيا بهتر نيست كاركنانتان توانمند و چالاك باشند در عين حال جَلد سازمان؟
آيا نقاط قوت و استعدادهاي سازمان خود را مي‌دانيد؟ آيا به استقبال تهديدها مي‌رويد يا همواره به شكلي محافظه‌كارانه به حفظ وضع موجود مي‌انديشيد؟ در رويارويي با تهديدها و مشكلات است كه سازمان مي‌تواند استعدادها و توانايي‌هاي خود را بروز داده و توسعه دهد.

منبع:mgtsolution.com




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

سختی روزگار (حکایت)

سختی روزگار (حکایت)

سختی روزگار,حکایت سختی روزگار,سختی زندگی

 

مردی از دست روزگار سخت می‌نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه‌اش پرسید؟ل
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیرقابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت: همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه‌اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می‌توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی‌های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین می‌کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
منبع:aftabir.com




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

شيشه هاي كسب و كار شما كدامند؟(حکایت مدیریتی)

شيشه هاي كسب و كار شما كدامند؟(حکایت مدیریتی)



 حکایت,حکایت مدیریتی

 حكايت
جان ساندرلند، مدير عامل سابق يكي از شركت‌هاي محصولات غذايي در آمريكا، در مقابل استدلال مديرانش مبني بر اينكه مي‌توان يا فروش را افزايش داد يا حاشيه سود را، و نه هر دو را، با يك تمثيل پاسخ مي‌داد. او زماني را به مدير يادآوري مي‌كرد كه انسان‌ها در كلبه‌هاي گلي زندگي مي‌كردند و در تلاش بودند كه هم كلبه را گرم نگاه دارند و هم از نور خورشيد در داخل كلبه بهره ببرند: يك سوراخ در ديوار كلبه باعث مي‌شد بتوان از نور روز استفاده كرد اما سرما هم به درون كلبه راه مي‌يافت؛ بستن سوراخ باعث مي‌شد درون كلبه گرم شود اما كاملاً تاريك باشد. اختراع شيشه داشتن همزمان گرما و نور را امكان پذير كرد. او سپس مي‌پرسيد: «شيشه كجاست؟»

منبع:mgtsolution.com




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

حکایت خواندنی زبان تبر

حکایت خواندنی زبان تبر

حکایت,حکایت خواندنی,حکایت خواندنی زبان تبر

  متن حكايت
هيزم شكن تنومند اما بدخلقي در نزديكي دهكده شيوانا زندگي مي كرد. هيزم شكن بسيار قوي بود و مي توانست در كمتر از يك هفته يكصد تنه تراشيده درخت قطور را تهيه و تحويل دهد اما چون زبان تلخ و تندي داشت با اهالي شهرهاي دور قرار داد مي بست و براي مردم دهكده خودش كاري نمي كرد.
براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديك بود، اهالي دهكده مجبور بودند به سرعت كار كنند و در كمتر از دو هفته پل را بسازند. به همين خاطر لازم بود كسي نزد هيزم شكن برود و از او بخواهد كه كارهاي جاري خودش را متوقف كند و براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.
چند نفر از اهالي نزد او رفتند اما جواب منفي گرفتند. براي همين اهالي دهكده، نزد شيوانا آمدند و از او خواستند به شكلي با مرد هيزم شكن سرصحبت را باز كند و او را راضي كند تا براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.
شيوانا صبح روز بعد اول وقت لباس كارگري پوشيد. تبري تيز را روي شانه گذاشت و به سمت كلبه هيزم شكن رفت. مردم از دور نگاه مي كردند و مي ديدند كه شيوانا همپاي هيزم شكن تا ظهر تبر زد و درخت اره كرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز كرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي كه در راه است براي او صحبت كرد. بعد از صرف ناهار هيزم شكن با شادي و خوشحالي درخواست شيوانا را پذيرفت و گفت از همين بعد از ظهر كار را شروع مي كند. شيوانا هم كنار او ايستاد و تا غروب درخت قطع كرد.
شب كه شيوانا به مدرسه برگشت اهالي دهكده را ديد كه با حيرت به او نگاه مي كنند و دليل موافقيت هيزم شكن يكدنده و لجباز را از او مي پرسند. شيوانا با لبخند اشاره اي به تبر كرد و گفت: «اين هيزم شكن قلبي به صافي آسمان دارد. منتهي مشكلي كه دارد اين است كه فقط زبان تبر را مي فهمد. بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شكن هم كلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد. در واقع هر كسي زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقيه مي فهمد و شما هر وقت خواستيد با كسي دوست شويد و رابطه صميمانه برقرار كنيد بايد از طريق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم كلام شويد.»

منبع:mgtsolution.com




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

كلاه فروش و ميمون ها (حکایت)

كلاه فروش و ميمون ها (حکایت)

 كلاه فروش,كلاه فروش و ميمون ها

 متن حكايت
روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.»
شرح حكايت
اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.

منبع:mgtsolution.com




[ یکشنبه 21 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

.: تعداد کل صفحات 2 :.     صفحه شماره 1 2 صفحه بعد    

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه