*داستان واقعیِ "وقتی که الاغ شدم"

*تابستان سال 1389 بود.

در حال رانندگی بودم حواسم نبود. یه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست.

همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد. چون خیابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم. شیشه های هر دو تامون پائین بود. یواشکی از کنار چشماش به من نگاه می کرد. منم مستقیم بهش نگاه می کردم.

گفتم ،آقا می دونستی الاغ ماده هست و خرها، نر هستند. تو باید به من می گفتی خر. دوم اینکه اگه من الاغم، حتما تو هم حضرت سلیمان هستی، چون الان داری زبان الاغ ها رو می فهمی که باهات صحبت می کنم.

سوم اینکه اصلا حواسم به تو نبود تو عالم خودم بودم. .... یک لبخندی زد و سه بار گفت معذرت میخوام.

منم تو ماشین شکلات داشتم، براش پرت کردم تو ماشینش.

با اشاره ی اون، هر دو تا کناری ایستادیم و الان که با هم دوستیم، یادمون نمیره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد.

 




[ چهارشنبه 17 آذر 1395 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه