پايان دورة خلباني

در پايان دورة خلباني :
(از زبان خود شهيد عباس بابايي)

خلبان شدن ما هم عنايت خداوند بود .
دورة خلباني ما در آمريكا تمام شده بود ؛ ولي به خاطر گزارش هايي كه در پروندة خدمتي ام درج شده بود ، تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند .

سرانجام روزي به دفتر مسئول دانشكده كه يك ژنرال امريكايي بود ، احضار شدم . 
ژنرال ، آخرين كسي بود كه مي بايستي نسبت به قبول يا رد شدنم در امر خلباني اظهار نظر مي كرد .
او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم . از سؤال هاي ژنرال مشخص بود كه دنبال بهانه مي گردد و نسبت به من ، نظر مساعدي ندارد . آبروي من و حيثيت حرفه اي من در گروی اين مصاحبه بود . بعد از دو سال دست خالي برگشتن ، برايم گران بود .

2-8-9-10-11-12-13.jpg

 

توي اين افكار بودم كه كسي داخل اتاق شد و ژنرال با او رفت .
با رفتن ژنرال ، من لحظاتي در اتاق تنها ماندم . به ساعتم نگاه كردم ؛ وقت نماز ظهر بود .
با خودم گفتم كاش در اينجا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم ! وقتي انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد ، گفتم هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست .
همين جا نماز را مي خوانم . به گوشه اي رفتم ، روزنامه اي پهن كردم و مشغول نماز خواندن شدم .
در همين لحظه ، ژنرال وارد اتاق شد ؛ 


ولي من نمازم را ادامه دادم . با خودم گفتم هر چه بادا باد ، هرچه خدا بخواهد همان مي شود .
نمازم كه تمام شد ، از ژنرال عذرخواهي كردم . او راجع به كاري كه انجام مي دادم ،
سؤال كرد كه گفتم : عبادت مي كردم . پس از توضيح من ، ژنرال سري تكان داد و گفت :
مثل اين كه همة اين مطالبي كه در پرونده ات هست مربوط به همين كارهاست .
بعد هم لبخندي زد و پرونده ام را امضا كرد . 
به احترام برخاست و دستم را فشرد و پايان دورة خلباني ام را تبريك گفت . آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم ، دو ركعت نماز شكر خواندم .

 




[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]

[ نظرات (0) ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه